حـــسِّ:)خـــآصツ
Mn brgshtmmm


فرار میكنیم....


حظه هایی توی زندگی هست،
كه خیلی سریع میگذره ،
خیلی زود ...
مثل اون نیمكت های چوبیِ مدرسه ،
شادی روزهایی كه به خاطر برف تعطیل میشدن،
مثل عیدیِ ویژه ی مادربزرگ،
مثل قبول شدنت تو دانشگاه،
مثل لحظه ای كه.....
مثل داشتن دستای كسی كه دوسش داری...
مثل نفس كشیدن...
زندگیِ دیگه...
یه جوری شده كه، واسه خوشحال شدن باید به عقب برگردی... در عین حال باید ازشم فرار كنی،
كاش میشد برگردیم عقب
نه؟
پشت همون نیمكت های چوبی...
كاش اشکمون هفت،هشت ساله میموند...
دردهای هفت سالگی كجا و الان...
خط كش خوردن از معلم بد بود؟ یا زخم خوردن از رفیق؟
وقتی شیطونی میكردیم و لومون میدادن و تنبیه میشدیم بد بود؟ یا الان كه پشتمونُ خالی میكنن و میرن...
اینکه مداد رنگیامون گم میشد بد بود؟ یا الان كه جوُونیمونُ میبرن و صدامون در نمیاد...
دوچرخه مون پنچر میشد بد بود؟ یا الان كه دلمون میشكنه و هزار تكه میشه...
اینكه هم بازیِ بچگیت از اون محل بره بد بود؟ یا عشقت برای همیشه ترکت كنه و بره؟
میدونی چیه؟
به ما عاشقی نیمده...
ما بارون داریم
ولی چترُ ساختیم كه خیس نشیم!
فرار میكنیم از عشق ...
عشق...........
كاش همون هفت،هشت ساله میموندیم...
همین...

♥ نوشته شده در پنجشنبه 7 ارديبهشت 1396 ساعت 18:24 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :

تنهایی


تنهایی خوب چیزی ست
منتظر هیچ کس نیستی
نه قول و قراری داری
نه ترسِ از دست دادن
نه رویای بدست آوردن
نه شاکی داری، نه شاکی می شوی از چیزی
همه چیز را ساده می گیری
ساده غذا می خوری
ساده لباس می پوشی
ساده فکر می کنی
هیچ اضطرابی برای چک کردن اینستاگرامت نداری، چون مخاطب خاص نداری
در قید و بند رسیدن به خودت نیستی
هر وقت که دلت خواست، و به هر شکل که دلت خواست، میزنی بیرون
و تا هر ساعتی که دلت خواست بیرون می مانی
هیچ کس را در انتظارِ خودت در هیچ جا نداری
بی حسی
و مثل آدمی که به هیچ جا تعلق ندارد، آزادی
تنهایی خوب چیزی ست
سرِ همۀ قرارها
خودتی و خودت

♥ نوشته شده در پنجشنبه 7 ارديبهشت 1396 ساعت 18:03 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :




دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام دوستای خوبــــــــــــــــــــــــــــــم!


ببخشید منـــــــــــــــــــــــ یه مدتـــــــــــــــ کوتاهی بنا بهـ دلایلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی نمیتونم بیامــــــــــــــــــ

دلم برا تووووووووووووون تنگ میشهــــــــــ

میامــــــــــــــــ بازم

نکنه یادتون بره یه دخی دیوونــــــــــــــــه ای هم هســــــــــــــاااااااا

دوستون دارمـــ

فعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلا

قربون همتووووون دخی دیوونه

♥ نوشته شده در پنجشنبه 24 فروردين 1396 ساعت 12:46 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :

چند تا منو دوست نداری؟



پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید.گفت: «چه سوال سختی.»
گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.»
داشتیم صبحانه می خوردیم.
کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.»
بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟»
آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم.
«واقعن هیچی دوستم نداری؟»
گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.»
گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.» تکه ای از ژامبونِ‌ لوله شده را برید.
گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
شروع کردم به کولی بازی.
موهام را کشیدم.
گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟»
دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند
با تعجب نگاهمان می کردند
گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد.
گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه»
لپ هاش گل انداخته بود.
گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه.نباید بهش جواب می دادم.»
گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم.اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟» لبخند زد.
چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟»
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند.
نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.
داشت نگاهم می کرد.
با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری.
گفت: «هیچی.»
پرسیدم: «هیچی؟»
شانه اش را انداخت بالا.
گفت: «هیچی دوستت ندارم.»
لب و لوچه ام را آویزان کردم.
گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.»
داد کشیدم «هورا.»
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا.
پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند.
یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.»
پرسیدم: «چطوری؟»
آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.»
به صندلی روبرویی اشاره کرد.
خالی بود.
بشقابِ صبحانه گرم
دست نخورده
سرد شده بود و نان ها خشک.
خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود،کجا رفت که همه چیز یادم افتاد....

♥ نوشته شده در پنجشنبه 17 فروردين 1396 ساعت 15:59 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :

میــــــــــم مالکیت


میــمِ مالکیـت که حذف شـود
می شوی “عـزیزِ دل”
یعنی احتمالا عـزیزِ دلِ همـه !
می شـوی “فلانی جان”
یعنی حتما فلانی جانِ همـه !
نه عزیزِدلِ مـــن…
فلانـی جانِ مـن…
خانـوم یا مــردجانِ مــن…
میـــمِ مالکیت را که حذف کننـد از آخرِ قربان صدقه ها
می شوی یـک آدمِ بی صـاحب
یک آدمِ عمومــیِ بی کَس
مثلِ تلفن هایِ زرد رنگِ گوشه و کنارِ خیابان . . !

♥ نوشته شده در چهارشنبه 16 فروردين 1396 ساعت 18:08 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :

مرگ قو


Image result for مرگ قو

♥ نوشته شده در چهارشنبه 9 فروردين 1396 ساعت 16:28 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :

زنان زیبا


زنان زیبا شبیه پرنسس های دیزنی لند و باربی نیستند .

شبیه واقعیتن .

شبیه زنی که گاهی دست های خیسش را با دامنش پاک می کند، واشک هایش را با سر آستین ش .

نه چشمان آبی دارند .

نه ناخن هایشان همیشه لاک زده .

نگران پاک شدن رژ لب هایشان هم نیستند .


زنان زیبا ، زنانی هستند که خود را باور دارند و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاری هستند، در توانایی و عزم یک زن که مسیرش را بدون تسلیم شدن در برابر موانع طی می کند، شکوه و زیبایی وجود دارد.


در زنی که اعتماد بنفسش از تجربه ها نشأت می گیرد، و می داند که می تواند به زمین بخورد، خود را بلند کند و ادامه دهد،زیبایی بسیاری وجود دارد.


♥ نوشته شده در يکشنبه 6 فروردين 1396 ساعت 16:29 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :

Design By : Bia2skin.ir