مثلا چند سال ديگر من زن ۵۰ و اندی ساله میشوم كه ازدواج كرده ام و بچه دارم! حالا كاملا ياد گرفته ام كه وظايف شخصی خودم را انجام بدهم و به كارهای همسر و بچه هايم هم برسم! جارو زدن و غذا پختن هم كه ديگر نگو؛ قلق دم كردن چای با اسانس هل و دارچين و نبات و از اين داستانها كه الان هيچكدامشان را بلد نيستم هم كاملا دستم آمده!
و تنها تشابه ام با اين روزهايم خلوتيست كه با كتاب پر میشود!
شايد هم مثلا برای نوه ام، برعكس حالا بلد باشم بافتنی ببافم!
شايد از سر لجبازی ازدواج كرده باشم، شايد عشق! اما هرچه باشد مسلم است كه ياد گرفته ام شوهرم را دوست بدارم، بچههايم را دوست بدارم، خانه ام را دوست بدارم و خاطراتم را... شايد گهگداری هم با يكی از دوستانم، مثلا همسر دوست صميمی شوهرم برويم پاركی، امام زاده ای، باشگاهی، جايی و من موقع برگشتن حواسم باشد كه سبزی تازه بخرم تا قرمه سبزی محبوبِ همسرم را درست كنم! و يا حواسم باشد اين رنگ رژ چقدر به دخترم میآيد و آن لباس چقدر برازندهی پسرم است.
و تمام طول مسير با دوستم از هوا و تورم و نگرانی برای بچه ها و كوفت و زهرمار حرف بزنيم!
كه مثلا يک روز وسط اين گفتمان ها، يكهو، خانمی اسم تو را به زبان بياورد؛ و من بدون توجه به اينكه او فقط دارد پسر كوچكش را صدا میزند چشم بچرخانم دنبال تو و پرت شوم به ٣٠ و اندی سالِ قبل... و دختر ٢٠ و خرده ای ساله بشوم كه در عشق تو دست و پا میزند!
كه رنگم بپرد يا ضربان قلبم تندتر شود!
كه همهاش را بيندازم گردنِ قلب درد ِكوفتی ام!
كه شب وقتی همسرم برمیگردد عين برج زهرمار در خاطراتت غرق باشم...
شايد اگر هنوز اهل تكنولوژی باشم، بيايم و دنيای مجازی را به اميد تو بالا و پايين كنم شايد بشود از احوالت باخبر شوم.
احتمالا تو هم تا آن موقع ازدواج كرده ای و بچه داری و از شر و شور جوانی ات افتاده ای! شايد هم هنوز با يک چشمک دلبری كنی...
حتما مدام با خودم به آينده ام با تو كه هيچوقت ساخته نشد فكر كنم و سعی كنم اسم بچه هايت را حدس بزنم و به مغزم فشار بياورم كه اسم های محبوبت چه بود و همسرت را تصور كنم كه قدش از من كوتاه تر است يا چشم هايش روشن تر!
نمی دانم، يک روز، يک شب، يک هفته، يک ماه!
بالاخره به خودم می آيم! يادم می افتد چندين و چند سال است كه من سر روی بالش مرد ديگری ميگذارم و زير سقف كس ديگری نفس ميیكشم!
كه ٣٠ و خرده ای سال است كه بی تو زندگی كرده ام! بيشتر از تعداد سالهايی كه عاشقت بوده ام!
يادم میآيد تمام اين مدت كسی با دو چشم نگرانش حواسش به بیحواسی من بوده و همين میشود كه احتمالا وقتی همسرم در حال خواندن روزنامه است ناگهان دست ميندازم دور گردنش و گونهاش را میبوسم! برايش چای هل دار میآورم و يادم میافتد كه چقدر همسرم را، بچه هايم را، خانه ام را دوست دارم!
و بعد، يک شب خاطراتت را درست وسط ٥٠ سالگی دار ميزنم!
#پرستو_جليلى