حـــسِّ:)خـــآصツ
Mn brgshtmmm


فرار میكنیم....


حظه هایی توی زندگی هست،
كه خیلی سریع میگذره ،
خیلی زود ...
مثل اون نیمكت های چوبیِ مدرسه ،
شادی روزهایی كه به خاطر برف تعطیل میشدن،
مثل عیدیِ ویژه ی مادربزرگ،
مثل قبول شدنت تو دانشگاه،
مثل لحظه ای كه.....
مثل داشتن دستای كسی كه دوسش داری...
مثل نفس كشیدن...
زندگیِ دیگه...
یه جوری شده كه، واسه خوشحال شدن باید به عقب برگردی... در عین حال باید ازشم فرار كنی،
كاش میشد برگردیم عقب
نه؟
پشت همون نیمكت های چوبی...
كاش اشکمون هفت،هشت ساله میموند...
دردهای هفت سالگی كجا و الان...
خط كش خوردن از معلم بد بود؟ یا زخم خوردن از رفیق؟
وقتی شیطونی میكردیم و لومون میدادن و تنبیه میشدیم بد بود؟ یا الان كه پشتمونُ خالی میكنن و میرن...
اینکه مداد رنگیامون گم میشد بد بود؟ یا الان كه جوُونیمونُ میبرن و صدامون در نمیاد...
دوچرخه مون پنچر میشد بد بود؟ یا الان كه دلمون میشكنه و هزار تكه میشه...
اینكه هم بازیِ بچگیت از اون محل بره بد بود؟ یا عشقت برای همیشه ترکت كنه و بره؟
میدونی چیه؟
به ما عاشقی نیمده...
ما بارون داریم
ولی چترُ ساختیم كه خیس نشیم!
فرار میكنیم از عشق ...
عشق...........
كاش همون هفت،هشت ساله میموندیم...
همین...

♥ نوشته شده در پنجشنبه 7 ارديبهشت 1396 ساعت 18:24 توسط 🐨دخی دیوونه🐨 :

Design By : Bia2skin.ir