من معمولی ام
از همان دخترهای معمولی شهر
كه لباس های گشاد و راحت می پوشند
آرايش شان انقدر ديده نمی شود كه انگار اصلا آرايش ندارند
حواسشان نيست كه بايد كجا و چگونه بخندند
خسته كه می شوند يك گوشه شهر چهار زانو می شينند و آدم ها را نگاه می كنند
از همان دخترهای معمولی كه هيچ چيز را معمولی نمی بينند
كه همه چيز را تحليل می كنند
رفتارها را؛
گفتارها را
كه هر چه می شود خودشان را سرزنش می كنند
من معمولی ام
آنقدر معمولی
كه ساده دل می دهم
ساده می بينم
ساده می خواهم
و
ساده شاهد رفتن ها می شوم
و ساده باز همان لباس های معمولی ام را می پوشم
و در اين شهر
باز هم
معمولی می گردم